هوالحكيم
اشارتگه سيب
عصر آدينهاي بود از ايار سنهي 1391 هجري شمسي. عطر سبز چمن و نغمهي آواز هزاران شهرستانك سركان از توابع تويسركان مشام و سمعمان را ربوده بود. منزلي مادري، دودانگه، كه با شراكت خالههايمان ابتياع نمودهايم. ايوانكي دارد بس دلگشا و فرحبخش كه منظرهي پيدا از آن جان را به لب سوق داده و قدرت خداي خلاق در خلقتِ خاص طبيعت خالص، هوش از سر هر باهوشي برده و مدهوشش ميكند. خنك نسيمي روحافزا و جانپرور دارد؛ چنان كه هيچ حيامندي از سپردن تن به آن، حيا نكند.
در ايوانك مذكور، پشته به ديوار داده و مغبون رقص باله و آغوشكشيِ باد و دختركان درختان شده بوديم و عددي سيب در دست داشتيم و در هواي خود، سگال خلقت آن ميوهي سرخِ خونين را در سر ميپرورانديم و غرق در قعر چاه حكمت و بيدادرس در تندباد انديشههاي حكمي درغلتيده بوديم. آن رخشاد را در دستانمان ميچرخانيديم و وراندازش مينموديم و گاه با هايي از دهان و مالشي بر تنبان، بيشتر براقش ميكرديم تا شايد كمكي كند به فهم حكمت اين خلقت زيبا!.
وامانده بوديم كه آخر چگونه اين فاكههي گِرد از دل اين زمينِ سخت بيرون ميزند؟ و اصلا چرا ميزند و براي كه ميزند؟ نشان از چه دارد و انگشت اشاره به كجا روانه كرده است؟
پيشترها استادنا اميرعباس فرموده بود براي رسيدن به مقصد بايد تلاش مضاعف كرد. بايد تمعق كرد. بايد تدبر و تامل و تذكر و چند هموزن ديگر تفعل كرد تا به حاصل رسيد. آري تا به حاصل رسيد.
به ناگاه مصباحي در پيش پاي خود، روشن ديديم و فروزان. چنانكه گويي آن شبِ ظلمانيِ تخيل، به روزِ جاري شدن حكمت از قلب به زبان بدل شد. جرقهاي زد در دلمان و شكرالله فهممان حاصل شد.
در سراچهي باريكانديشيمان رفتيم و رفتيم تا به انتهاي راه حكمت خلق فواكهه رسيديم و خدا را بابت آن بس شاكر شديم.
.........
آدمي را در رنج آفريدهاند آنگونه كه اشجار در رنج آفريده شدهاند. درختي كه در مقابل تندبادهاي روزگار و سيلابهاي بنكن و آفتاب سوزنده و هزارپاي گرفتار در زمين، رنج زحمت به جان ميخرد و دست آخر محصول رنج خود ميبيند، كم از اين دو پايِ خندهرويِ ناطقِ مخلوقِ بر فطرت ندارد. يا بهتر بگوييم اين دو پاي مخلوق بر فطرت كم از آن درخت ندارد كه هر دو مخلوق يك فاطرند و در هدف به يك سمت رهسپار. هر دو ميمانند و در عين ماندن ميروند. هر دو پاي در زمين نهادهاند و سوداي سر به آسمان ساييدن در سر دارند. و دست آخر، هر دو رنج همت ميخرند براي رسيدن به مقصدِ دادن محصول و ميوه.
آري، ميوه........
آري، محصول.......
اگر ما ندانيم، اشجارِ باغي، كه در فن توليدِ ثمر، متخصصاند و هماره ميل به توليد دارند نيك ميدانند كه اگر محصول خط توليدشان را زود از وقت موعد و از ميانهي راه و هنوز قورهگون به مشتريِ زمين تحويل دهند، بيخريداريِ حاصل، نصيبشان ميشود و آدمِ دو پايِ پاي در گل رغبت به ميل آن نكند؛ و اگر دور از موعد و در انبار مانده تحويل آن خريدار هوسباز دهند، باز هم چيزي جز لعنت خدا بر آفتش و خودش نصيبش نميشود. لهذا تمام همت تامه به كمر بسته و سعي و كوشش فراوان كند تا آن ميوهي سرخگونهي قصهي ما خندان به زمين افتد يا شادمانه چيده شود.
درختانِ زمين بر مُر تكوينشان عمل كرده و ميوه به وقت خود به زمين اندازند.
و اما.....
و اما آن آدمي كه يكي او را گرگِ خود خوانده بود و خداي آن يكي، او را عجول، بيآنكه تلاشي صورت دهد و بيآنكه غم هجرانِ آفتاب كشد و بيآنكه تندباد روزگار به جان خرد و حتي بيآنكه فكر پيمايشِ راه توليد كند، بانگ خوشِ آخجون ميوه! سرميدهد. حال نه كار به مالكيتِ مالك ِعالَم دارد و نه كار به مالكيتِ زمينِ همسايه. گرگ ميشود و ميدرد و پاره ميكند براي چيدن محصول همسايه. حمله ميكند و يانكيوار جر ميدهد!. آري اين قسماند آدميان متجدد.
و اما.....
و اما آن آدميِ سر در شكمِ تنآساي كه مثلگونه مدعاي مالكيت مالك عالَم به جان خريده كه نخريده! خود را گونهاي خُرد از آن گرگهاي دو پاي تصور ميكند و غوره نشده قصد مويز مينمايد. در امور دنيايي، بر زبان، ذكر گر صبر كني ز قوره حلوا سازي ميراند و بر اندام، ذكر زودباش، يالا، چي شد؟. اخروياش را هم كه اصلا چه كس ديده؟ بدينسان، يا كال و نارس ميچيند ميوهي درخت زمين خود و يا بيصبرانه رها ميكند آنچه كه كاشته است تا بپوسد در زير درخت. آري اين قسماند آدميان متاخر.
كلا، آدمي عجالت ميخرد و صبارت ميفروشد و ميوه نارسيده ميچيند. گاهي هم يك سور به خرسهاي تنبل بنگلاش زده و ميوه در انبار دپوي زير درختان ميگنداند و ناشكري به جا ميآورد. يعني نميرود تا بشود. يعني اصلا اهلِ شدن و صيرورت و طي مصير و از اين گونه لغات حكمي و فلسفي نگرديده.
از اين رو است كه ايزد تبارك، ميوه را در سبد خلقت گنجانيد تا به انسان بنمايد كه نه دير و نه زود، بل در وقت عدلش ميوهي هر عمل بچين.
اين است اشارتگه سيب.
........
ناگاه به خود آمديم و ميوه در دست خود نيافتيم. دقتِ نظر كرديم و متعجب آن را در اعماق معده يافتيم و اصلا به ياد نداشتيم كه چه زمان فرو دادهايم. عليايحال خوشحال بوديم از درك حكمت خلقت فواكهه و بعد از آن عزم خود راسخ نموديم براي پيشه نمودن صبوري در طي شدن مصير ميوهي عمل خود.
باز هم بنازم شهد شيرين ناب حافظ را:
بلبلي خون دلي خورد و گلي حاصل كرد باد غيرت به صدش خار، پريشان دل كرد
طوطياي را به خيالِ شكري دلخوش بود ناگهش سيلِ فنا نقش امل باطل كرد
قرهالعين من آن ميوهي دل، يادش باد كه چه آسان بشد و كار مرا مشكل كرد!
نظرات شما عزیزان: